شعر سهراب سپهری
مسافر از سهراب سپهری دم غروب، میان حضور خسته اشیاء نگاه منتظری حجم وقت را میدید. و روی میز، هیاهوی چند میوه نوبر به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود. و بوی باغچه را، باد، روی فرش فراغت نثار حاشیه صاف زندگی میکرد. و مثل بادبزن، ذهن، سطح روشن گل را گرفته بود به دست و باد میزد خود را مسافر از اتوبوس پیاده شد: "چه آسمان تمیزی!" و امتداد خیابان غربت او را برد. غروب بود. صدای هوش گیاهان به گوش میآمد. مسافر آمده بود و روی صندلی راحتی، کنار چمن نشسته بود: "دلم گرفته، دلم عجیب گر...